می خروشی چون خزر هنگام جنگ
می درخشی چون گهر هنگام جنگ
سنگ در دست تو ،شیطان گم شود
پشت دیوار سپر هنگام جنگ
شور نت های حماسی سوی تو
می رسند از دور و بر هنگام جنگ
می زند بر طبل ها دیوانه وار
دستهایی شعله ور هنگام جنگ
می خورند آشفته بر هم سنج ها
روبرویت شیر نر هنگام جنگ
یخ زند تا که تو را بیند به چشم
اژدهایی در به در هنگام جنگ
در رگ و سلولهای مرده ام
می دمی جانی دگر هنگام جنگ
صلح از روی صلیب زخمی اش
می کشد سوی تو پر هنگام جنگ
همچون درخت پیر غمگینی
در بستر مرداب خوابیده
همسایه اش بیدی بدون جان
،لرزان و بیمار و چروکیده
این ساقه ی نمناک و مرطوبش
بوی خرابی و لجن دارد
نیلوفری هم بر گلوی او
چون پیچک و چون بغض پیچیده
افتاده کنج خلوتی بیمار
چون کنده ی بی جان و بی احساس
چون سایه ای که سوره ی مرگش
نزدیکی اش آهسته روییده
پیراهنش باد و نسیمی سرد
،کفشش کتانی کهنه و پاره
افتاده او افتاده ای از چشم
بی خانه ای با موی ژولیده
رنگش شبیه پیکر پاییز
مانند برگی ترد و فرسوده
کور و چروک و پیر و بی همدم
با پیکری متروک و پوسیده
چون محتضر باشد که عزرائیل
با چشم باز و پوشش مشکی
روح بدون رنگ و بویش را
آهسته از پیراهنش چیده
عارفم چون زائران کائنات
عاشقم؛؛از تیره ی عین القضات
تا صدای صور نبضم می زند
مثل رود و چشمه ی آب حیات
اهل دور مرشدان پیر نور
مثل مولانا زلال و بی غرور
از میان راه شیری می برم
صوفیان را شب به دنیای ظهور
جایگاهی :فرش آن از یاسها
آسمانش :رنگ چشمان خدا
ساکنانش نوح و هود و دانیال
خانه هایش :رنگ دیوار منا
#مجید_مومن
در میان سحر خود جادوگری گم می شود
یا درون نقش خود بازیگری گم می شود
ناگهان خود را به روی تخته پیدا می کند
در میان موج ها مثل پری گم می شود
می شود کوچک صدف را خانه ی خود میکند
مثل مروارید دریا گوهری گم می شود
می شود صید نهنگ و می رود در بطن آن
توی اقیانوس ها پیغمبری گم می شود
می پرد از صورتم رنگم غروب
چون زمینی زخمی از جنگم غروب
صبح هوشی مطلقم فکری رها
منطقی آزرده و منگم غروب
صبح چون آوای سبز و دلنشین
می شود آشفته آهنگم غروب
صبحدم سرشار قانونم ولی
می رود قانون و فرهنگم غروب
می دوم در هر خیابان مثل باد
می شوم فرسوده می لنگم غروب
صبح ها سرشار حسم مثل گل
بی تفاوت همچنان سنگم غروب