از تو نمی شود سخنی عاشقانه گفت
حتی نمی شود که برایت ترانه گفت
از تو نمی شود که به گیسو پناه برد
از سجده های گیسوی تو روی شانه گفت
از تو نمی شود به خدا ساده حرف زد
حتی نمی شود سخنی عامیانه گفت
با این مقدمه غزلش را شروع کرد
مردی که سال ها غزل ناشیانه گفت
اول تکلف غزلش را بهانه کرد
لختی که فکر کرد بدون بهانه گفت
از میم اول و الف آخر زنی
مردی بدون واهمه شعر شبانه گفت
من فکر می کنم که اساسا درست نیست
از نام اعظمت سخنی بی نشانه گفت
لختی به سهم قافیه هایش نگاه کرد
بیتی برای قافیه ی تازیانه گفت
بالای شعر تازه ی بی پرده اش نوشت
مردی غزل سرود و به بانوی خانه گفت
حالا مرا ببخش که شعرم کمی بد است
گفتم نمی شود غزل عاشقانه گفت