همچون درخت پیر غمگینی
در بستر مرداب خوابیده
همسایه اش بیدی بدون جان
،لرزان و بیمار و چروکیده
این ساقه ی نمناک و مرطوبش
بوی خرابی و لجن دارد
نیلوفری هم بر گلوی او
چون پیچک و چون بغض پیچیده
افتاده کنج خلوتی بیمار
چون کنده ی بی جان و بی احساس
چون سایه ای که سوره ی مرگش
نزدیکی اش آهسته روییده
پیراهنش باد و نسیمی سرد
،کفشش کتانی کهنه و پاره
افتاده او افتاده ای از چشم
بی خانه ای با موی ژولیده
رنگش شبیه پیکر پاییز
مانند برگی ترد و فرسوده
کور و چروک و پیر و بی همدم
با پیکری متروک و پوسیده
چون محتضر باشد که عزرائیل
با چشم باز و پوشش مشکی
روح بدون رنگ و بویش را
آهسته از پیراهنش چیده