می خروشی چون خزر هنگام جنگ
می درخشی چون گهر هنگام جنگ
سنگ در دست تو ،شیطان گم شود
پشت دیوار سپر هنگام جنگ
شور نت های حماسی سوی تو
می رسند از دور و بر هنگام جنگ
می زند بر طبل ها دیوانه وار
دستهایی شعله ور هنگام جنگ
می خورند آشفته بر هم سنج ها
روبرویت شیر نر هنگام جنگ
یخ زند تا که تو را بیند به چشم
اژدهایی در به در هنگام جنگ
در رگ و سلولهای مرده ام
می دمی جانی دگر هنگام جنگ
صلح از روی صلیب زخمی اش
می کشد سوی تو پر هنگام جنگ
سیاهی در سیاهی می پرد مثل کلاغی پیر
رود از سینه های مرده ی ما کهنه داغی پیر
شبیه یک چنار خشک و تشنه منتظر هستم
بیاید صورت باران نسوزم در اجاقی پیر
فقط در عالم آدینه و آیینه ها باشد
کسی که می زداید از دلم درد فراقی پیر
بهشتی از درون قاب های کهنه می خیزد
قدم را میگذارد تا حریم خشک باغی پیر
تمام نورهای کهکشان های جوان و دور
شبی آهسته می آید به دیدار چراغی پیر
برای بوسه باران لبانت ماه تابانم
جوان و تازه می گردد برایت اشتیاقی پیر
سیاهی در سیاهی می پرد مثل کلاغی پیر
رود از سینه های مرده ی ما کهنه داغی پیر
شبیه یک چنار خشک و تشنه منتظر هستم
بیاید صورت باران نسوزم در اجاقی پیر
فقط در عالم آدینه و آیینه ها باشد
کسی که می زداید از دلم درد فراقی پیر
بهشتی از درون قاب های کهنه می خیزد
قدم را میگذارد تا حریم خشک باغی پیر
تمام نورهای کهکشان های جوان و دور
شبی آهسته می آید به دیدار چراغی پیر
برای بوسه باران لبانت ماه تابانم
جوان و تازه می گردد برایت اشتیاقی پیر
آسمان شرجی شرجی ،دور و بر دریا نبود
ابر بود و ابر بود و بوی باران ها نبود
صاعقه در صاعقه در صاعقه پیچیده بود
حوری بی رنگ باران هیچ جا اما نبود
آب مانده پشت سدها،داخل سردابها
هیچکس از تشنگی آن روز روی پا نبود
پشته پشته گندم و جو کنج سیلوهای شهر
نانی اما در بساط سفره ها پیدا نبود
لکه های لاله بر پیراهن هر عابری
یک اثر از شورشی سوزنده یا غوغا نبود
رنگ صورتها کبود و روی لبها چون کویر
روز سختی بود اما روز عاشورا نبود
گرفته سخت به من، روزهای آسان را
دریغ کرده بهار و دو قطره باران را
گرفته است بهار و درخت را از من
سپرده است به جایش تب بیابان را
نشسته برف به ابروی و موی من امروز
وزانده است به پیشانیام زمستان را
درختها همه خشکیدهاند در سرما
نشانده روی تن ده، هجوم توفان را
دلش نسوخت به حال پرندهی در برف
ندید دل زدن قمری هراسان را
بریز قهوه برایم که زیستن سخت است
گرفت دست تو را و شکست فنجان را
نمیکنم خالی صحنه را که خوش باشد
نخوانده قصهی مشهور مرد و میدان را
به دست خالی آباد میکنم ده را
و خشت میزنم این خانههای ویران را
به واژه جان بدهم تا به شعر برخیزد
به رقص آورم این واژگان بیجان را
اگر چه هیچ به رویش نیاورد هرگز
شناخته است از الفاظ من خراسان را
***
برادرم بودی، دل زدی به دریاها
مدیترانه و آرام و بحر عمان را
برادرم بودی، در غروب شهریور
گریستم همهی ابرهای تهران را
برادرم بودی، مرگ را جدل کردم
به شک فرو بردم فیلسوف یونان را
برادرم بودی، پیرهن بدرانم
که آشکار کنم بعد مرگ پنهان را
برادرم بودی، سوکوار موی توام
و دست میکشم آن گیسوی پریشان را
***
چهار عنصر را میبرم به آبادی
و سبز خواهم کرد این همه درختان را
چهار باغ بسازم پر از گیاه و درخت
شراب میکنم این تاکهای پیچان را
چهار مرتبه در طول روز گریه کنم
چگونه طی کنم این روزهای هجران را
چهار سمت زمین را دویدهام که مگر
نگاه دارم این چرخ گرد گردان را
چهار قرن اگر بگذرد نخواهم گفت
چقدر خستهام این سالهای یکسان را
***
برادرم بودی رفتهای به صید نهنگ
رها مکن در توفان سخت سکان را
دو لقمه نان و دو ماهی خرد در خانهست
کفاف میداد این خردهریز، مهمان را
برادرم بودی، رفتهای سفر تا ماه
پلنگ بودی قلههای ایمان را
چگونه از تو بگویم که کم نباشد مرد
چگونه پاس بدارم حضور انسان را