آیات غمزه ...مجید مومن..غزل

گزیده غزلهای استاد مجید مومن و شاعران معاصر ممتاز

آیات غمزه ...مجید مومن..غزل

گزیده غزلهای استاد مجید مومن و شاعران معاصر ممتاز

سختی روزهای آسان ..شاعر هادی خورشاهیان

گرفته سخت به من، روزهای آسان را

دریغ کرده بهار و دو قطره باران را

گرفته است بهار و درخت را از من

سپرده است به جایش تب بیابان را

نشسته برف به ابروی و موی من امروز

وزانده است به پیشانی‌ام زمستان را

درخت‌ها همه خشکیده‌اند در سرما

نشانده روی تن ده، هجوم توفان را

دلش نسوخت به حال پرنده‌ی در برف

ندید دل زدن قمری هراسان را

بریز قهوه برایم که زیستن سخت است

گرفت دست تو را و شکست فنجان را

نمی‌کنم خالی صحنه را که خوش باشد

نخوانده قصه‌ی مشهور مرد و میدان را

به دست خالی آباد می‌کنم ده را

و خشت می‌زنم این خانه‌های ویران را

به واژه جان بدهم تا به شعر برخیزد

به رقص آورم این واژگان بی‌جان را

اگر چه هیچ به رویش نیاورد هرگز

شناخته است از الفاظ من خراسان را

***

برادرم بودی، دل زدی به دریاها

مدیترانه و آرام و بحر عمان را

برادرم بودی، در غروب شهریور

گریستم همه‌ی ابرهای تهران را

برادرم بودی، مرگ را جدل کردم

به شک فرو بردم فیلسوف یونان را

برادرم بودی، پیرهن بدرانم

که آشکار کنم بعد مرگ پنهان را

برادرم بودی، سوکوار موی توام

و دست می‌کشم آن گیسوی پریشان را

***

چهار عنصر را می‌برم به آبادی

و سبز خواهم کرد این همه درختان را

چهار باغ بسازم پر از گیاه و درخت

شراب می‌کنم این تاک‌های پیچان را

چهار مرتبه در طول روز گریه کنم

چگونه طی کنم این روزهای هجران را

چهار سمت زمین را دویده‌ام که مگر

نگاه دارم این چرخ گرد گردان را

چهار قرن اگر بگذرد نخواهم گفت

چقدر خسته‌ام این سال‌های یکسان را

***

برادرم بودی رفته‌ای به صید نهنگ

رها مکن در توفان سخت سکان را

دو لقمه نان و دو ماهی خرد در خانه‌ست

کفاف می‌داد این خرده‌ریز، مهمان را

برادرم بودی، رفته‌ای سفر تا ماه

پلنگ بودی قله‌های ایمان را

چگونه از تو بگویم که کم نباشد مرد

چگونه پاس بدارم حضور انسان را

نمی شود برایت ترانه گفت...شاعر هادی خورشاهیان

از تو نمی‌ شود سخنی عاشقانه گفت

 حتی نمی‌ شود که برایت ترانه گفت

از تو نمی ‌شود که به گیسو پناه برد

 از سجده‌ های گیسوی تو روی شانه گفت

از تو نمی‌ شود به خدا ساده حرف زد

 حتی نمی‌ شود سخنی عامیانه گفت

با این مقدمه غزلش را شروع کرد

مردی که سال‌ ها غزل ناشیانه گفت

اول تکلف غزلش را بهانه کرد

 لختی که فکر کرد بدون بهانه گفت

از میم اول و الف آخر زنی

 مردی بدون واهمه شعر شبانه گفت

من فکر می ‌کنم که اساسا درست نیست

 از نام اعظمت سخنی بی نشانه گفت

لختی به سهم قافیه ‌هایش نگاه کرد

 بیتی برای قافیه‌ ی تازیانه گفت

بالای شعر تازه‌ ی بی پرده‌ اش نوشت

مردی غزل سرود و به بانوی خانه گفت

حالا مرا ببخش که شعرم کمی بد است

 گفتم نمی‌ شود غزل عاشقانه گفت

شورشی سوزنده..شاعر مجید مومن

آسمان شرجی شرجی ،دور و بر دریا نبود
ابر بود و ابر بود و بوی باران ها نبود

صاعقه در صاعقه در صاعقه پیچیده بود
حوری بی رنگ باران هیچ جا اما نبود

آب مانده پشت سدها،داخل سردابها
هیچکس از تشنگی آن روز روی پا نبود


پشته پشته گندم و جو کنج سیلوهای شهر
نانی اما در بساط سفره ها پیدا نبود


لکه های لاله بر پیراهن هر عابری
یک اثر از شورشی سوزنده یا غوغا نبود