تو جانی صبح از گوشم ،،از این پیکر بزن بیرون
تمام پنج و شش حسی،بدون پر بزن بیرون
میان قلعه ای کهنه،میان شهر جادویی
تو با جاروی جادویی جادوگر بزن بیرون
هزاران سحر می آید ،هزاران مار پشت در
بیا ای اژدها زاده از این خنجر بزن بیرون
شبیه آه بی وزنی،شبیه بغض سورازنی
درونم را بسوزان و از این حنجر بزن بیرون
به شوق سینه ات تیری رها و مست می آید
سپر کن سینه را سالار و از سنگر بزن بیرون
سپهسالار پولادی شبیه صخره سرختگی
سپاهی را بلرزان و از این لشکر بزن بیرون
هلا ققنوس عصر آتش و فریاد آزادی
از این خاک و خس و خاشاک و خاکستر بزن بیرون
مجید مومن
راه شیری،شب،شکوه آسمانم سوخته
کهکشان،منظومه ی شمسی جهانم سوخته
خرمن آخر اسیر برقی از شمشیر شد
رستم یل عالم هفتاد خوانم سوخته
اژدهایی جنگجو بودم که خاکستر شدم
قلعه و دروازه و دروازه بانم سوخته
بیرق سرخ سپهدار سپاه و سایه اش
اقتدار و هیبت گرز گرانم سوخته
مرزها را تیرهایم بیش از تسخیر کرد
آرشم من شوکت تیر و کمانم سوخته
قله ی قاف و پر سیمرغ های با شکوه
بال ققنوس و پر آتش فشانم سوخته
خون سرهای بریده بر تمام تشت ها
موی عطرآگین یحیای جوانم سوخته
سرخی و گلگونی روی سپید ابرها
سرخی هفتاد و دو رنگین کمانم سوخته