تو جانی صبح از گوشم ،،از این پیکر بزن بیرون
تمام پنج و شش حسی،بدون پر بزن بیرون
میان قلعه ای کهنه،میان شهر جادویی
تو با جاروی جادویی جادوگر بزن بیرون
هزاران سحر می آید ،هزاران مار پشت در
بیا ای اژدها زاده از این خنجر بزن بیرون
شبیه آه بی وزنی،شبیه بغض سورازنی
درونم را بسوزان و از این حنجر بزن بیرون
به شوق سینه ات تیری رها و مست می آید
سپر کن سینه را سالار و از سنگر بزن بیرون
سپهسالار پولادی شبیه صخره سرختگی
سپاهی را بلرزان و از این لشکر بزن بیرون
هلا ققنوس عصر آتش و فریاد آزادی
از این خاک و خس و خاشاک و خاکستر بزن بیرون
مجید مومن
مرا رنگ صدا کن رنگ آواز و سرودم کن
شبیه گیسوی دریا به رنگ چشم رودم کن
بزن آتش مرا چون روح آتش پاک پاکم کن
مرا بالا ببر بالا ببر چون آه و دودم کن
بسوزانم بده خاکسترم را بر نسیم صبح
تمام صبح را لبریز از بوی وجودم کن
شبیه ناقه ای بی صالحم بر صخره ای سنگی
مرا دور و رها از زخم و آثار ثمودم کن
تمام نقطه چین های جهان با دیدنت پر زد
شبیه آن جهانت فارغ از مرز و حدودم کن
مجید مومن