ھمیشه، ریشه، کلیشه، سفید و قرمز من!
چه زود باطل شد در دلت مجوز من
اتل متل... وسط ماجرا ولم کردی
خوشت نیامدہ بود از کجای وزوز من؟
دوبارہ، پارہ ای از خاطرات قبلی را
ردیف میکنی و میرسی به ھرگز من
به ھرگزی که ندیدی؛ نیامدی، نزدی
سری به شیطنت چشم ھای نافذ من
من فلکزدہی سادہ فکر می کردم
کنار آمدہای با صفات بارز من
نگو که با عجله، چشمھای نازت را
کشیدہ سمت خودش، دشمن مبارز من
¤
بدون ھمبرگر لذتی ندارد متن
مگر به طعم تو شیرین شود عرایض من
چه فکر میکنی؟ این روزھا که غمگینم
بساط شروہ علم کردہ است «فایز» من!؟
کنار حوض مصلّا و آب رکنآباد
دو تا ندیمه به خدمت گرفته «حافظ» من
دویست سال به تنھاییات اضافه شدہ
سپردهام بنویسد دوبارہ «مارکز» من
¤¤
تو مثل خاطرهھا، بارها خطا رفتی
گواہ گفتهی من؛ پاچه ھای قرمز تو
به «مکدونالد» شبیھی که در تمام جھان
شلوغ میشود از مشتری مراکز تو
ھزار و سیصد و ھشتاد و... بانک ھای زبل
بعید نیست فراخوان دھند "جایزہ تو"
در میان سحر خود جادوگری گم می شود
یا درون نقش خود بازیگری گم می شود
ناگهان خود را به روی تخته پیدا می کند
در میان موج ها مثل پری گم می شود
می شود کوچک صدف را خانه ی خود میکند
مثل مروارید دریا گوهری گم می شود
می شود صید نهنگ و می رود در بطن آن
توی اقیانوس ها پیغمبری گم می شود
آسمان شرجی شرجی ،دور و بر دریا نبود
ابر بود و ابر بود و بوی باران ها نبود
صاعقه در صاعقه در صاعقه پیچیده بود
حوری بی رنگ باران هیچ جا اما نبود
آب مانده پشت سدها،داخل سردابها
هیچکس از تشنگی آن روز روی پا نبود
پشته پشته گندم و جو کنج سیلوهای شهر
نانی اما در بساط سفره ها پیدا نبود
لکه های لاله بر پیراهن هر عابری
یک اثر از شورشی سوزنده یا غوغا نبود
می پرد از صورتم رنگم غروب
چون زمینی زخمی از جنگم غروب
صبح هوشی مطلقم فکری رها
منطقی آزرده و منگم غروب
صبح چون آوای سبز و دلنشین
می شود آشفته آهنگم غروب
صبحدم سرشار قانونم ولی
می رود قانون و فرهنگم غروب
می دوم در هر خیابان مثل باد
می شوم فرسوده می لنگم غروب
صبح ها سرشار حسم مثل گل
بی تفاوت همچنان سنگم غروب
مریم صدای روز عاشواست
یا شیون دریاچه ی قوهاست
این هق هق از سرو و صنوبرها
در سوگ حوری پاک و نامیراست
تجریش و تهران و ته دربند
اکنون برایم تلخ و نازیباست
پای چنار پیر فرتوتی
جایم شبیه قمری تنهاست
مثل گرامافون انباری
این سینه قبرستان هر آواست
#مجید_مومن