به رنگ سحرها از سینه ی افسونگری آمد
به رنگ ذکر شد از لابه لای هر دری آمد
دمایش مثل سرب اسلحه های فروزان شد
صدایش از درون لوله داغ تفنگ افسری آمد
تن و روح و وجودش مثل خنجر آهنی بوده
کسی از چشمهای کاوه چون آهنگری آمد
شبیه رودهای پرخروش دامن البرز
شبی از چشمهای آبی پیغمبری آمد
درختان را شبیه گردبادی سرخ می رقصاند
شبی از ابرها مثل صدای تندری آمد
درختان بلوط و نارون ها ی کنار جوی ها دیدند
کسی از انتهای کهکشان چون، اختری آمد
چنان بوی شراب کهنه هفتاد و یک ساله
شبی از خانقاه شیشه ای ساغری آمد
به روی حوض ها و برکه ها و کاسه های آب
شبی تصویر نابی از فضای دیگری آمد
#مجید_مومن